پيكر تراش

روي سنگ خراشيده مقابلش خيره بود. با شيفتگي تمام نگاهش ميكرد. اين قالب سرسخت تراشيده شده اكنون پس از چند روز ضربه هاي سرسخت بازوهاي او در موج هاي عرق بدنش ارام خرامان و با زيبايي دردناكي شكل گرفته بود.  همچنان با چهره اي نيمه كاره شايد رو به اتمام در قامتي از گردن به بالا جلويش ميخكوب شده بود. دقايق سپري ميشد و حركت قلمي فولادي بر چهره اي نازك شكل ميبخشيد. كار چهره تمام شد. لحظه اي كه شير اب را باز كرد تا جرعه اي روي چهره ي خاك گرفته بپاشد.

خيالي پايش را سست كرد. تنها صدايي در ذهنش غوطه ور بود. "تمثالي كه در وراي خاك نشسته روي چهره ي مجسمه بود." شتابزده شير رابست و به سمت كارگاه قدم برداشت. ارام انگشتش را روي كليد فشرد. و به گوشه ي اتاق نگاه كرد. مهتاب كارگا چند ثانيه اي چشمك زد و سپس ثابت لايه اي از نور را به همه به همه جا پخش كرد. مجسمه در گوشه اي استوار مانده بود.

تا دقايقي بعد چهره را با ابي سرد پاك كرد. دردي مختصر زخم هاي روحش را خراش ميداد. شيفته به مقابل خيره بود. بي توجه به دقايقي كه سپري ميشد. احساسي ديوانه وار از جمله هاي ناگفته روحش را ميفشرد. اما بي فايده بود.

احساسي عبث جمله هايي كه زيبايي اين تصوير درون او منجمد كرده بود بي اختيار و اواره به زبان اورد. مدتي با تصوير تراشيده شده شروع به صحبت كرد. كلماتي شايد غريب و غيرعادي نمفهوم ... اما اطمينان داشت كه افرينش اين كلمات درونش را متحول كرده اند.

 صداي موتور هاي كارگاه خراش هاي سنگ يا ضربه هاي چكش ازارش نميداد. مصمم به جمله ها ادامه داد تا اين كه ناگهان ساكت شد. گويي همه ي فوران احساساتش فرو نشست. مجسمه هنوز به گوشه اي نامعلوم خيره بود. تنها صداي عقربه گرد روي صفحه ساعت در اتاق منعكس مي شد. احساسي منزجر كننده از اين جملات بيهوده كرد. در رويايي مخرب چكش را به دست گرفت تا مجسمه را خرد كند. اما بيش از آن افريده بود ...

با يك غريزه ي حيواني به پشت مجسمه شتافت. قلم اهني اش را روي مو هاي سنگي مجسمه گذاشت. ساعت ها درون آن را خالي كرد تا جايي كه چهره ي سنگ تراش كاملا در آن فرو ميرفت. ام هنوز درون اين حفره تاريك بود. نيم نگاهي به مجسمه كرد. هنوز بي تفاوت به نقطه اي كور خيره بود. با ضربه هاي متوالي و ارام درون چشم ها را خالي كرد. قاب ظريف را فشرد و از گردن ضخيم سنگي اش جدا كرد. نقاب خاك گرفته را روي چهره اش گذاشت. بويي از گرد و خاك در دماغش پيچيد. از حفره هاي چشم به همه جا نگاه ميكرد. ديگر خبري از ركود ثابت مقابلش نبود. زيبايي جزئي از او شده بود. سيراب نگاهي به اطراف كرد. اكنون اماده ي افرينشي ديگر بود ....



تاريخ : دو شنبه 20 آبان 1392برچسب:داستان كوتاه, داستان, short story, | | نویسنده : نوید بهداروند |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 15 صفحه بعد